نور سیاه

ادبی عرفانی طنز وهر چرت و پرت دیگه که بخواهید

نور سیاه

ادبی عرفانی طنز وهر چرت و پرت دیگه که بخواهید

زن

آیا زن عنصر گناه و شیطان کوچک است ؟!


زن مورد لعن ابدى خدا قرار گرفته است، زیرا گناه از زن آغاز شد و به وسیله زن است که ما مى میریم !!

                                                                          
گفته هاى بالا گوشه اى از بینش اعتقادى یهودیان درباره زن مى باشد که وى را موجودى پست و سبب همه بدبختیها تلقى مى کنند، و بر این عقیده اند که اولین کسى که میوه ممنوعه را خورد و مرتکب گناه شد، زن بود و سبب اخراج حضرت آدم (ع ) بوده است .
در مسیحیت نیز مانند یهودیان ، زن را مسئول گناهکارى دانسته اند در سفر پیدایش جمله 11 و 12 چنین مى خوانیم : زنى را که تو، به من دادى تا همراه من باشد، از میوه آن درخت به من داد و من آنرا خوردم .
بنابراین باعث سقوط آدم ، حوا گردید و در حقیقت او مسئول گناههاى بشر است و خدا ناگزیر شد تا تنها پسرش را به نام عیسى مسیح بفرستد تا به دار آویخته شود و با خون خودش گناهان بشر را که زن مسئول آن است ، بشوید!!


هندوها، علاوه بر اینکه حتى حق حیات براى زن قائل نبوده و نیستند، معتقدند که این فقط روح گناهکار است که به صورت زن متولد مى شود.
از دیدگاه بودائیان نیز، طبق گفته مورخ معروف وسترمارک همه زنها دامهاى اغوا کننده و فریبنده شیطان هستند که براى مردها گسترده و نیروى فریبندگى در نهاد زنها با خطرناکترین شکل مجسم شده است به طورى که مردها را شیفته و فریفته خود مى سازند و همین فریبندگى زنها است که فکر عالمى را کور مى کند.
با این بینش ، بزرگترین ستم ها را نسبت به زن ، (یکى از دو رکن اساسى جامعه بشرى ) روا داشته اند و اساس سایر اهانتها و ستمها را پى ریزى کرده اند و از این طریق ، ضرب المثلها و آداب و رسوم غلطى را در میان جوامع مرسوم نموده اند تا آنجا که در بسیارى از نقاط جهان ، خود زن به این تهمتها تن در داده و اینگونه به استضعاف کشیده شده است .

از دیدگاه قرآن  قرآن مجید، قاطعانه و صریح ، زن را از این تهمت تبرئه نموده از مقام او دفاع مى کند و خط بطلان بر روى این افسانه ها کشیده است قرآن مى فرماید:

1. (پس گفتیم اى آدم در حقیقت این شیطان دشمن تو و همسرت مى باشد.)
2.... (به راستى که این شیطان دشمن هر دوى شما است .)
3. (آنگاه شیطان آن دو را به فریب و غفلت راهنمائى کرد، پس هنگامى که از آن درخت چشیدند، پنهانى هاى آنان آشکار گردید و بر آن شدند که از برگ درختان بهشت استفاده کرده خود را بپوشانند و خدا آنان را مخاطب قرار داده فرمود آیا من شما دو نفر را از این درخت نهى نکردم و نگفتم که بى شک این شیطان سخت دشمن شما است ؟!)
در تمام خطابها، هردو نفر مخاطب هستند و هرگز یکى از آنان را وسیله شیطان و عنصر گناه و فریب ، معرفى نمى کند

                                                             

آفرینش زیباى زن و مرد  بدون تردید، ارزش وجودى زن ، از ارزش وجودى مرد، جدا نیست و هیچکدام ذاتا عامل بدبختى یا عنصر گناه نیستند بلکه هر کدام در همین شرایط وجودى که هستند، هیچگونه نقص در آنها نیست و به زیباترین نحو و شایسته ترین شکل آفریده شده اند

جهان چون خد و خال و چشم و ابروست
که هر چیزى به جاى خویش نیکو است

زن و مرددر این نظام احسن به حق آفریده شده و به زیباترین وجه آفریده شده اند، منتهى همچنانکه تنه ها و شاخه هاى درختان ، تنومند و خشن هستند و باید هم چنین باشند، شقایقها زیبا، ظریف و لطیف مى باشند، در زندگى انسانى نیز مثل مرد و زن ، به آن گونه است.

غرور و خود خواهى مرد؟ 
ناظم نظام احسن ، زیبا تنظیم کرده است و اگر خوب بنگرى چیزى جز زیبائى نخواهى یافت و این غرور و خودخواهى است که بگوئیم چرا شقایقها به این اندازه خوشرنگ و زیبا هستند؟ چرا توجه مرا جلب مى کنند؟ جرا ارغوان ، گلسرخ و یا سمن ، در میان گیاهان به این اندازه جلوه دارند، چرا اینقدر خوشبو هستند که باید من بروم و یک دامن بچینم ؟ این گناه گل است که زیبا است یا گناه تو است که نمى گذارى زیبا، زیبا بماند؟ و با تجاوزگرى آن را پژمرده ، افسرده و نابودش مى کنى ؟ تو خود را در یاب و زیبائى را تحقیر نکن ، تو خود بدان که چگونه و کى باید از گل بهره برد؟ که اگر چنین کردى هرگز گلهاى معصوم را گنهکار فرض نخواهى کرد.

تو اگر مبتلا به بیمارى زکام هستى و بوى خوش گل به مشامت نمى سازد، خود را معالجه کن و به رائحه گل بد مگو که اگر خود را معالجه کنى و با دیده و مشام سالم به گل بنگرى و بو کنى و تقواى دل و دیده داشته باشى ، آنگاه هر چه را مى بینى خوبى و زیبائى مى بینى و در مقابل ناظمش کرنش و تواضع مى کنى و تبارک الله احسن الخالقین مى گوئى !
آرى زن عنصر گناه و شیطان کوچک نیست و این توئى که گناه آلود مى نگرى و شیطان گونه از وجود او سوء استفاده مى کنى !

"به نام او"

 

                       " تو مرا عاشق کردی "

 

***خدایا تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم  ، تو مرا اشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم ، تو مرا آه کردی که از سینه ی بینوایان و دردمندان به آسمان صعود کنم . تو مرا فریاد کردی که کلمه ی حق را هر چه رساتر برابر جباران اعلام نمایم . تو مرا در دریای مصیبت و بلا غرق کردی و در کویر فقر و حرمان تنهایی سوزاندی . خدایا تو پوچی لذات زودگذر را عیان نمودی ، تو ناپایداری روزگار را نشان دادی ، لذت مبارزه را چشاندی ، ارزش شهادت را آموختی .تو مرا عاشق کردی...***

 

"شهید چمران"

 

از فاصله ها گریزانم


از فاصله ها گریزانم 

 فرسنگ ها را می پیمایم 

 به تو میرسم 

 به تو که شب ها و روز ها به من اندیشیدی 

 و مرا در آغوش پر مهرت نوازش دادی

 بوسه ای بر گونه ام زدی 

 و مرا با گرمای و جودت گرم کردی 

 و با چشمان پر لطفت آسمان را نگریستی 

 و خدا را شکر کردی

 هم اکنون تنها مانده ام بی تو

 از من فقط و فقط بیشه ای بی آب وعلف مانده است 

 بارانی از چشمان ابری ام می بارد و گونه هایم را سیراب می کند

 تنها به سوی تو می آیم

 دلتنگم

 در انتظار جرقه ای هستم

 جرقه ای که می تواند آتش فاصله ها را کم کند

 و مرا به یگانه معشوقم برساند

 ترنم و طراوت نیلوفر تو را به یاد من می آورد

 به سوی تو می آیم

 

داستان

قبا سنگی

روزی بود؛ روزی نبود. غیر از خدا هیشکی نبود. مرد راهزنی بود که یک زن و سه تا دختر داشت.

روزی مرد راهزن می خواست برود سر راه دزدی کند.

زنش گفت «برام سینه ریز طلا بیار.»

دختر بزرگش گفت «برام النگو بیار.»

دختر وسطی گفت «برام دستبند بیار.»

دختر کوچکش گفت «هر چه خدا داد بیار.»

مرد رفت و رفت و در جای خلوتی نشست سر راه. پادشاه آمد از آنجا بگذرد. گفت «ای مرد! تو چه کاره ای و چرا نشسته ای اینجا؟»

مرد راهزن جواب داد «من قبا می دوزم.»

پادشاه پرسید «چه جور قبایی؟»

مرد جواب داد «قباسنگی.»

پادشاه با تعجب گفت «سنگ را قبا می کنی؟»

مرد گفت «قبلة عالم به سلامت, بله!»

پادشاه یک تخته سنگ گنده گذاشت کول مرد و گفت «حالا که تو چنین هنری داری, این تخته سنگ را ببر یک قبای سنگی بدوز برای من.»

راهزن به هر جان کندنی بود تخته سنگ را برد خانه و پرتش کرد بغل چاه و غصه دار گرفت نشست.

زن رفت سراغش و گفت «چه برام آوردی؟»

مرد گفت «هیچی! نشسته بودم سر راه ببینم چی پیش می آید که یک هو پادشاه پیدایش شد و پرسید چه کاره ای؟ من هم هول شدم و گفتم قباسنگی می دوزم. او هم یک تخته سنگ گنده داد کولم و گفت ای را ببر قباسنگی بدوز برام.»

زن گفت «کاشکی خبر مرگت آمده بود. من را بگو که هی صابون مالیدم به دلم و هی به خودم گفتم تا ببینی این دفعه چی چی برام می آورد.»

دختر بزرگش آمد و گفت «بابا! برام چی آوردی؟»

مرد گفت «چی می خواستی بیارم! پادشاه این سنگ گنده را داده که براش قباسنگی درست کنم.»

دختر گفت «ای کاش جنازه ات آمده بود خانه؛ گفتم حالا برام النگو آورده می کنم دستم.»

دختر وسطی آمد و گفت «چی برام آوردی؟»

مرد جواب داد «غصه ام را زیادتر نکن. می بینی که فقط این سنگ گنده را با خودم آورده ام.»

دختر گفت «کاشکی همین سنگ, سنگ قبرت بشود! پس دستبند چی شد؟»

دختر کوچکش آمد و گفت «بابا! چی شده غصه داری؟»

مرد گفت «ای بابا! دست به دلم نزن! چه فایده از گفتن. آن ها که عاقل بودند چی جوابم دادند که حالا تو می پرسی؟ برو! سر به سرم نگذار و بگذار با درد خودم بسازم.»

دختر گفت «خوب به آن ها گفتی, به من هم بگو.»

مرد گفت «هیچی! نشسته بودم سر راه که پادشاه آمد پرسید چه کاره ای؛ من هم هول ورم داشت و گفتم قباسنگی می دوزم؛ او هم یک تخته سنگ گنده ورداشت گذاشت کولم و گفت این را ببر یک قبای سنگی بدوز برام. حالا مانده ام فکری چه کار کنم. سه روز هم بیشتر مهلت ندارم.»

دختر گفت «اینکه غصه نداره, پاشو برو به پادشاه بگو قبای سنگی ریسمان سنگی می خواهد؛ تو ریگ را بتاب ریسمان کن بده به من تا من قباسنگی بدوزم. من که بلد نیستم ریسمان ریگی درست کنم, فقط بلدم قباسنگی بدوزم.»

مرد گفت «آفرین به تو!»

و پاشد رفت خدمت پادشاه, سلام کرد و گفت «ای قبلة عالم! چرا ریسمان نمی فرستی کار را شروع کنم؟»

پادشاه گفت «چه ریسمانی؟»

مرد جواب داد «مگر نمی دانی قبای سنگی ریسمان سنگی می خواهد؟ تو از ریگ ریسمان بساز تا من با آن قبای سنگی بدوزم.»

پادشاه گفت «چطوری از ریگ ریسمان درست کنم؟»

مرد گفت «من چه می دانم! من فقط بلدم قبای سنگی بدوزم. تا حالا هم برای هر کی دوخته ام, ریسمانش را خودش داده.»

پادشاه وقتی دید جوابی ندارد به مرد بدهد, گفت «خیلی خوب! حالا برو ببینم چه می شود.»

بعد, فکر کرد بعید است که این فکر مال این مرد باشد و به یکی از غلام هاش گفت «پاشو یواشکی دنبال این مرد برو ببین کجا می رود و چه می گوید.»

غلام مثل سایه افتاد به دنبال مرد و تا در خانه اش رفت و گوشه ای قایم شد وگوش ایستاد.

مرد در زد. دختر کوچکش آمد در را واکرد و از او پرسید «چی شد بابا؟ رفتی پیش پادشاه؟»

مرد جواب داد «به خیر گذشت! رفتم حرف هایی را ه یادم داده بودی به پادشاه زدم. پادشاه فکری ماند چه جوابی بده و آخر سر گفت فعلاً مرخصی. نخواست خودش را سبک کند و بگوید نمی تواند ریسمان سنگی بسازد.»

دختر با خوشحالی گفت «خدا را شکر!»

مرد گفت «اگر تو هم مثل مادر و آن دوتا خواهرت بد و بی راه نثارم می کردی و چنین راهی جلو پام نمی گذاشتی, هزار سال هم این حرف ها به فکرم نمی رسید و سرم می رفت بالای نیزه.»

غلام برگشت پیش پادشاه و هر چه را که شنیده بود براش تعریف کرد. پادشاه گفت «آفرین بر چنین دختری!»

و دستور داد مرغی بریان کردند, گذاشتند تو سینی, یک سینی هم پر از جواهر کردند و آن ها را دادند به دست همان غلام.

پادشاه به غلام گفت «این ها را ببر برسان به دست آن دختر و بگو پادشاه انعام داده.»

غلام سینی مرغ بریان و جواهر را ورداشت و راه افتاد. در راه فکر کرد «اگر یک چنگ از این همه جواهر کم بشود, کی می فهمد؟»

و دست برد یک چنگ از آن ها ورداشت ریخت تو جیبش. یک بال از مرغ بریان هم کند خورد و رفت تا به در خانة قباسنگی دوز رسید و در زد. دختر کوچک آمد در را واکرد. غلام سلام کرد و گفت «این ها را پادشاه داده برای شما.»

دختر آن ها را گرفت؛ پارچه را از روشان زد کنار و دید یک بال مرغ خورده شده و یک چنگ از جواهرات کم شده. گفت «به پادشاه سلام برسان و بگو خیلی ممنون؛ چنگ ریزان چنگش پریده, بال ریزان بالش.»

غلام نفهمید این حرف یعنی چه. فقط آن را حفظ کرد و برگشت به پادشاه گفت «ای قبلة عالم انعامتان را رساندم.»

پادشاه پرسید «چی گفت؟»

غلام جواب داد «سلام رساند و گفت به پادشاه بگو خیلی ممنون؛ چنگ ریزان چنگش پریده, بال ریزان بالش.»

پادشاه گفت «مگر تو بال مرغ را خوردی تو راه؟»

غلام گفت «قبلة عالم به سلامت, نه!»

پادشاه گفت «یک چنگ از جواهرات هم ورداشتی؟»

غلام گفت «قبلة عالم به سلامت, نه!»

پادشاه دست زد به جیب غلام و دید بله کار کار غلام است و با خودش گفت «عجب دختری است این دختر! حیف است چنین دختری دور و برم باشد و من زن نداشته باشم.»

بعد فرستاد خواستگاری دختر و عروسی مفصلی راه انداخت و تا آخر عمر با او به خوبی و خوشی زندگی کرد.

 

آشنایی با بزرگان

آشنایی با بزرگان

دکتر محمد معین:

دکتر محمد معین در سال 1293هجری شمسی در رشت متولد شد.در رشته های فلسفه،ادبیات و علوم تربیتی فارغ التحصیل گردید.وی دکترای ادبیات و عضو اصلی فرهنگستان ایران بوده است.سرپرستی چاپ وانتشار لغت نامه دهخدا را بر عهده داشت.دارای نشان عالی ادب وهنر از فرانسه وایران می باشد. اثر معروف دکتر معین،فرهنگ فارسی وی است وهمچنین تصحیح وتکمل فرهنگ برهان قاطع.وی از مهره های ارزشمند فرهنگ وادب فارسی بشمار می رود. وی در سال 1363در گذشت.

هانس کرستین آندرسن:

در سال1805میلادی در شهر اودنس دانمارک متولد شد. ایام جوانی را در تنگ دستی گذراند . به علت زشت بودن،مورد تمسخر هم سالان خود قرارمی گرفت. ابتدا بازیگر تئاتر شد وبعدا به نوشتن داستان کودکان روی آورد ومشهور شد.از آثار او می توان به جوجه اردک زشت،سوزن،سرباز شجاع سربی،لباس تازه ی امپراتور،پری دریایی ودخترک کبریت فروش اشاره کرد.

ستارخان:

از مجاهدین بزرگ نهضت مشروطیت وملقب به سردار ملی است.وی از اهالی تبریز بود که در فتح پایتخت واستقرار مشروتیت سهم بسزایی داشت.برادر وبرادرزاده ی وی را روسها در تبریز به دار آویختند.براثر درگیری که بین وشروطه طلبان وستارخان با ضد انقلابیون در پارک امین الدوله تهران رخ داد،زخمی شد.این مجاهد بزرگ در28ذ ی الحجه1332 فوت کرد و در باغ طوطی حضرت عبدالعظیم مدفون گردید.