نور سیاه

ادبی عرفانی طنز وهر چرت و پرت دیگه که بخواهید

نور سیاه

ادبی عرفانی طنز وهر چرت و پرت دیگه که بخواهید

داستان

قبا سنگی

روزی بود؛ روزی نبود. غیر از خدا هیشکی نبود. مرد راهزنی بود که یک زن و سه تا دختر داشت.

روزی مرد راهزن می خواست برود سر راه دزدی کند.

زنش گفت «برام سینه ریز طلا بیار.»

دختر بزرگش گفت «برام النگو بیار.»

دختر وسطی گفت «برام دستبند بیار.»

دختر کوچکش گفت «هر چه خدا داد بیار.»

مرد رفت و رفت و در جای خلوتی نشست سر راه. پادشاه آمد از آنجا بگذرد. گفت «ای مرد! تو چه کاره ای و چرا نشسته ای اینجا؟»

مرد راهزن جواب داد «من قبا می دوزم.»

پادشاه پرسید «چه جور قبایی؟»

مرد جواب داد «قباسنگی.»

پادشاه با تعجب گفت «سنگ را قبا می کنی؟»

مرد گفت «قبلة عالم به سلامت, بله!»

پادشاه یک تخته سنگ گنده گذاشت کول مرد و گفت «حالا که تو چنین هنری داری, این تخته سنگ را ببر یک قبای سنگی بدوز برای من.»

راهزن به هر جان کندنی بود تخته سنگ را برد خانه و پرتش کرد بغل چاه و غصه دار گرفت نشست.

زن رفت سراغش و گفت «چه برام آوردی؟»

مرد گفت «هیچی! نشسته بودم سر راه ببینم چی پیش می آید که یک هو پادشاه پیدایش شد و پرسید چه کاره ای؟ من هم هول شدم و گفتم قباسنگی می دوزم. او هم یک تخته سنگ گنده داد کولم و گفت ای را ببر قباسنگی بدوز برام.»

زن گفت «کاشکی خبر مرگت آمده بود. من را بگو که هی صابون مالیدم به دلم و هی به خودم گفتم تا ببینی این دفعه چی چی برام می آورد.»

دختر بزرگش آمد و گفت «بابا! برام چی آوردی؟»

مرد گفت «چی می خواستی بیارم! پادشاه این سنگ گنده را داده که براش قباسنگی درست کنم.»

دختر گفت «ای کاش جنازه ات آمده بود خانه؛ گفتم حالا برام النگو آورده می کنم دستم.»

دختر وسطی آمد و گفت «چی برام آوردی؟»

مرد جواب داد «غصه ام را زیادتر نکن. می بینی که فقط این سنگ گنده را با خودم آورده ام.»

دختر گفت «کاشکی همین سنگ, سنگ قبرت بشود! پس دستبند چی شد؟»

دختر کوچکش آمد و گفت «بابا! چی شده غصه داری؟»

مرد گفت «ای بابا! دست به دلم نزن! چه فایده از گفتن. آن ها که عاقل بودند چی جوابم دادند که حالا تو می پرسی؟ برو! سر به سرم نگذار و بگذار با درد خودم بسازم.»

دختر گفت «خوب به آن ها گفتی, به من هم بگو.»

مرد گفت «هیچی! نشسته بودم سر راه که پادشاه آمد پرسید چه کاره ای؛ من هم هول ورم داشت و گفتم قباسنگی می دوزم؛ او هم یک تخته سنگ گنده ورداشت گذاشت کولم و گفت این را ببر یک قبای سنگی بدوز برام. حالا مانده ام فکری چه کار کنم. سه روز هم بیشتر مهلت ندارم.»

دختر گفت «اینکه غصه نداره, پاشو برو به پادشاه بگو قبای سنگی ریسمان سنگی می خواهد؛ تو ریگ را بتاب ریسمان کن بده به من تا من قباسنگی بدوزم. من که بلد نیستم ریسمان ریگی درست کنم, فقط بلدم قباسنگی بدوزم.»

مرد گفت «آفرین به تو!»

و پاشد رفت خدمت پادشاه, سلام کرد و گفت «ای قبلة عالم! چرا ریسمان نمی فرستی کار را شروع کنم؟»

پادشاه گفت «چه ریسمانی؟»

مرد جواب داد «مگر نمی دانی قبای سنگی ریسمان سنگی می خواهد؟ تو از ریگ ریسمان بساز تا من با آن قبای سنگی بدوزم.»

پادشاه گفت «چطوری از ریگ ریسمان درست کنم؟»

مرد گفت «من چه می دانم! من فقط بلدم قبای سنگی بدوزم. تا حالا هم برای هر کی دوخته ام, ریسمانش را خودش داده.»

پادشاه وقتی دید جوابی ندارد به مرد بدهد, گفت «خیلی خوب! حالا برو ببینم چه می شود.»

بعد, فکر کرد بعید است که این فکر مال این مرد باشد و به یکی از غلام هاش گفت «پاشو یواشکی دنبال این مرد برو ببین کجا می رود و چه می گوید.»

غلام مثل سایه افتاد به دنبال مرد و تا در خانه اش رفت و گوشه ای قایم شد وگوش ایستاد.

مرد در زد. دختر کوچکش آمد در را واکرد و از او پرسید «چی شد بابا؟ رفتی پیش پادشاه؟»

مرد جواب داد «به خیر گذشت! رفتم حرف هایی را ه یادم داده بودی به پادشاه زدم. پادشاه فکری ماند چه جوابی بده و آخر سر گفت فعلاً مرخصی. نخواست خودش را سبک کند و بگوید نمی تواند ریسمان سنگی بسازد.»

دختر با خوشحالی گفت «خدا را شکر!»

مرد گفت «اگر تو هم مثل مادر و آن دوتا خواهرت بد و بی راه نثارم می کردی و چنین راهی جلو پام نمی گذاشتی, هزار سال هم این حرف ها به فکرم نمی رسید و سرم می رفت بالای نیزه.»

غلام برگشت پیش پادشاه و هر چه را که شنیده بود براش تعریف کرد. پادشاه گفت «آفرین بر چنین دختری!»

و دستور داد مرغی بریان کردند, گذاشتند تو سینی, یک سینی هم پر از جواهر کردند و آن ها را دادند به دست همان غلام.

پادشاه به غلام گفت «این ها را ببر برسان به دست آن دختر و بگو پادشاه انعام داده.»

غلام سینی مرغ بریان و جواهر را ورداشت و راه افتاد. در راه فکر کرد «اگر یک چنگ از این همه جواهر کم بشود, کی می فهمد؟»

و دست برد یک چنگ از آن ها ورداشت ریخت تو جیبش. یک بال از مرغ بریان هم کند خورد و رفت تا به در خانة قباسنگی دوز رسید و در زد. دختر کوچک آمد در را واکرد. غلام سلام کرد و گفت «این ها را پادشاه داده برای شما.»

دختر آن ها را گرفت؛ پارچه را از روشان زد کنار و دید یک بال مرغ خورده شده و یک چنگ از جواهرات کم شده. گفت «به پادشاه سلام برسان و بگو خیلی ممنون؛ چنگ ریزان چنگش پریده, بال ریزان بالش.»

غلام نفهمید این حرف یعنی چه. فقط آن را حفظ کرد و برگشت به پادشاه گفت «ای قبلة عالم انعامتان را رساندم.»

پادشاه پرسید «چی گفت؟»

غلام جواب داد «سلام رساند و گفت به پادشاه بگو خیلی ممنون؛ چنگ ریزان چنگش پریده, بال ریزان بالش.»

پادشاه گفت «مگر تو بال مرغ را خوردی تو راه؟»

غلام گفت «قبلة عالم به سلامت, نه!»

پادشاه گفت «یک چنگ از جواهرات هم ورداشتی؟»

غلام گفت «قبلة عالم به سلامت, نه!»

پادشاه دست زد به جیب غلام و دید بله کار کار غلام است و با خودش گفت «عجب دختری است این دختر! حیف است چنین دختری دور و برم باشد و من زن نداشته باشم.»

بعد فرستاد خواستگاری دختر و عروسی مفصلی راه انداخت و تا آخر عمر با او به خوبی و خوشی زندگی کرد.

 

شعر

تو مثل

... تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم
چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم
تو مثل شمعدانی ها پر از رازی و زیبایی
و من در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم
تو دریای ترینی آبی و آرام و بی پایان
و من موج گرفتاری اسیر دست طوفانم
تو مثل آسمانی مهربان و آبی و شفاف
و من در آرزوی قطره های پاک بارانم
نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته
به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
تو دنیای منی بی انتها و ساکت و سرشار
و من تنها در این دنیای دور از غصه مهمانم
تو مثل مرز احساسی قشنگ و دور و نامعلوم
و من در حسرت دیدار چشمت رو به پایانم
تو مثل مرهمی بر بال بی جان کبوتر
و من هم یک کبوتر تشنه باران درمانم
بمان امشب کنار لحظه های بی قرار من
ببین با تو چه رویایی ست رنگ شوق چشمانم
شبی یک شاخه نیلوفر به دست آبیت دادم
هنوز از عطر دستانت پر از شوق است دستانم
تو فکر خواب گلهایی که یک شب باد ویران کرد
و من خواب ترا می بینم و لبخند پنهانم
تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد
و من مرغی که از عشقت فقط بی تاب و حیرانم
تو می آیی و من گل می دهم در سایه چشمت
و بعد از تو منم با غصه های قلب سوزانم
تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر می بارد
و من تنها ترین نیلوفر رو به گلستانم
شبست و نغمه مهتاب و مرغان سفر کرده
و شاید یک مه کمرنگ از شعری که می خوانم
تمام آرزوهایم زمانی سبز میگردد
که تو یک شب بگویی دوستم داری تو می دانم
غروب آخر شعرم پر از آرامش دریاست
و من امشب قسم خوردم تر ا هرگز نرنجانم
به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست
قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم
بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد
دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم

بخوانید وبدانید که

بخوانید وبدانید که 

 

گران ترین تابلوی نقاشی 

خریدار ناشناس با پرداخت6.5میلیون دلار آمریکا برای یکی از نقاشی های پابلو پیکاسو،گرانترین تابلو مشهور نقاش اپانیایی را در استرالیا به نام خود ثبت کرد.تابلو سیلوت که سال 1954خلق شد در یک حراجی در سیدنی به قیمت پایه ی 575میلیون دلار استرالیا چکش خورد ودر نهایت با قیمت 6.9میلیون دلار استرالیا به یک خریدار ناشناس فروخته شد.رکورد پیشین گرانترین تابلو فروخته شده در استرالیا متعلق به یکی از آثار برت ویتلی هنرمند فقید استرالیایی بود که سال گذشته به قیمت 3.48میلیون دلار فروخته شد. 

 

بزرگترین نمایشگرال سی دی جهان 

شرکت شارپ ادعا کرد که  بزرگترین نمایشگر ال سی دی جهان را تولید کرده است.این نمایشگر 108اینچی (که به احتمال قوی کاربرد چندانی برای منازل نخواهد داشت)میتواند کاربرد های زیادی در مراکز تجاری،شرکت ها وسازمانهای بزرگ داشته باشد.نمایشگر جدید شرکت شارپ می تواند تصاویر را با کیفیت 1980در 1080پیکسل به نمایش بگذارد.شارپ هنوز قیمت این دستگاه را مشخص نکرده و زمان دقیقی هم برای عرضه آن اعلام نکرده است. 

 

سنگین ترین پستاندار 

عنوان دراز ترین وسنگین ترین پستانداروهمین طور بزرگترین حیوانی که تا بحال ثبت شده متعلق به نهنگ است.دراز ترین نمونه نهنگ که رکورد آن ثبت شد نهنگ ماده ای است که در جزائر فالکلند در 1909به خشکی آورده شد.درازای این نهنگ حدود 33متر بود.در 30 مارس 1947 نیز توسط یک کشتی صید نهنگ در جنوب اقیانوس آتلانتیک نهنگی صید شد که وزن آن 209تن بود قلب این نهنگ 700کیلوگرم وزبان آن 4.72تن بود.بد نیست بدانید که این نهنگ با اندازه ی معمولی در طول ماه های تابستان روزانه بیش از 3میلیون کالری مصرف می کند در ضمن بلند ترین صداها مربوط به نهنگ هاست ان ها وقتی با یکدیگر ارتباط برقرارا می کنند صدایی تولید می کنند که قدرت آن حدود188دسیبل است این بلند ترین وپرقدرت ترین صدایی است که از یک موجود زنده خارج می شود قدرت وشدت این صدا در حدی است که از 530مایل دور تر قابل کشف ودریافت است.  

بلند ترین انسان معاصر 

بلند قدترین انسان معاصر شخصی به نام روبرت پرشبگ بود که قد وی 2.70متر بود. این شخص در 15ژوییه 1940در میشیگان وفات یافت در حال حاضر شخصی به نام آلبرت یوهان کرامر هلندی دارای قدی معادل 2.54متر می باشد بلند قد ترین زن تاریخ خانمی به نام ماریان وهد بود که 2.55متر قد داشت وی متولد 1866 بود.

آشنایی با بزرگان

آشنایی با بزرگان

دکتر محمد معین:

دکتر محمد معین در سال 1293هجری شمسی در رشت متولد شد.در رشته های فلسفه،ادبیات و علوم تربیتی فارغ التحصیل گردید.وی دکترای ادبیات و عضو اصلی فرهنگستان ایران بوده است.سرپرستی چاپ وانتشار لغت نامه دهخدا را بر عهده داشت.دارای نشان عالی ادب وهنر از فرانسه وایران می باشد. اثر معروف دکتر معین،فرهنگ فارسی وی است وهمچنین تصحیح وتکمل فرهنگ برهان قاطع.وی از مهره های ارزشمند فرهنگ وادب فارسی بشمار می رود. وی در سال 1363در گذشت.

هانس کرستین آندرسن:

در سال1805میلادی در شهر اودنس دانمارک متولد شد. ایام جوانی را در تنگ دستی گذراند . به علت زشت بودن،مورد تمسخر هم سالان خود قرارمی گرفت. ابتدا بازیگر تئاتر شد وبعدا به نوشتن داستان کودکان روی آورد ومشهور شد.از آثار او می توان به جوجه اردک زشت،سوزن،سرباز شجاع سربی،لباس تازه ی امپراتور،پری دریایی ودخترک کبریت فروش اشاره کرد.

ستارخان:

از مجاهدین بزرگ نهضت مشروطیت وملقب به سردار ملی است.وی از اهالی تبریز بود که در فتح پایتخت واستقرار مشروتیت سهم بسزایی داشت.برادر وبرادرزاده ی وی را روسها در تبریز به دار آویختند.براثر درگیری که بین وشروطه طلبان وستارخان با ضد انقلابیون در پارک امین الدوله تهران رخ داد،زخمی شد.این مجاهد بزرگ در28ذ ی الحجه1332 فوت کرد و در باغ طوطی حضرت عبدالعظیم مدفون گردید.

آیامیدانید

آیا میدانید امیرالمومنین علی (ع) راجع به تورات چه گفته است؟ 

امیرالمومنین علی (ع) فرمودند:تورات ختم شده است به پنج کلمه پس دوست دارم من که در هر صبح آن را مطالعه کنم.اوّل:آن مال داری که مردم از مال او منتفع وبهرمند نشوند پس او وسنگ مساویند. دوّم:آن فقیری که اظهار ذلّت نماید در نزد مالدار وغنی برای طمع در مال او پس او وسگ مساویند . سوّم:آن عالمی که عمل نکند به علم خود پس او و شیطان مساوی هستند. چهارم:سلطانی عدالت نکند با رعیت خود پس او وفرعون مساوی هستند. پنجم: آن زنی که بدون ضرورت ولزوم از خانه اش بیرون برود پس او کنیز مساویند.

آیا میدانید در چه کارهایی باید عجله کرد؟

طعام آوردن برای مهمان ، برداشتن جنازه ، شوهر دادن دختران ، ادا نمودن قرض و توبه کردن از گناه.

آیا میدانید زینت دنیا وآخرت وبدن ودل چیست؟

رسول خدا (ص) فرمودند: زینت دنیا سه چیز است :مال ، فرزند وزن .زینت آخرت سه چیز است: علم، پرهیزکاری وچیز دادن به فقیر در راه خدا . زینت بدن سه چیز است: کم خوردن ، کم خوابیدن و کم گفتن و زینت دل سه چیز است : صبر ، خاموشی و شکر.

آیا میدانید وصیت لقمان حکیم به پسرش چه بوده است؟

گفت پسرم در این هشت کلمه ای که به تو می گویم جمیع حکمتها جمه است  دو چیز را فراموش نکن خدا ومرگ را.دو چیز را فراموش کن.نیکی که به کسی می کنی وبدی که که کسی به تو می کند . وچون وارد مجلسی شوی ، زبان خود را نگاه دار .وچون داخل خانۀ مردم شوی چشم خود را نگاه دار. وچون بر سر سفرۀ مردم حاضرشوی شکم خود را نگاه دار.وچون به نماز مشغول گردی دل خود را نگاه دار.

آیا میدانید رسول خدا (ص) مردم عالم را بر چهار نوع میدانند؟

سخی، کریم، بخیل، لئیم،امّا سخی: کسی که می خورد وعطا می کند. کریم:نمی خورد وعطا می کند.بخیل: می خورد وعطا نمی کند. لئیم نه می خورد ونه عطا می کند.

آیا میدانید اولین داوطلب قتل به پیامبر اسلام که بود؟

چون دعوت پیامبر ورسوایی مشرکین ودین آنها را مورد عیب وایراد قرار دادند قریش را ناراحت ورنجیده خاطر می کرد ابوجهل می گفت که با چنین وضعیتی مردن بهتر از زندگی ننگین است . آیا کسی در میان شما نیست که محمد (ص) را بکشد اگر چه خود کشته بشود .آنان گفتند: نه. وی داوطلب رسانیدن آن جناب شد واظهار داشت من او را می کشم واگر بنی المطلب می خواهند مرا بکشند یا رها سازند مختارند. مشرکین گفتند اگر تو مرتکب چنین کاری شوی قدم نیکی برداشته ای ونام نیکی از خود به یادگار خواهی گذاشت .وبه این ترتیب او را بکشتن پیغمبر ترغیب کردند.