نور سیاه

ادبی عرفانی طنز وهر چرت و پرت دیگه که بخواهید

نور سیاه

ادبی عرفانی طنز وهر چرت و پرت دیگه که بخواهید

ایا می دانید

آیا می دانید : اولین مردمانی که سیستم اگو یا فاضلاب را جهت تخلیه آب شهری به بیرون از شهر اختراع کرد ایرانیان بودند .

آیا میدانید : اولین مردمانی که اسب را به جهان هدیه کردند ایرانیان بودند

آیا میدانید : اولین مردمانی که حیوانات خانگی را تربیت کردند و جهت بهره مندی از آنان استفاده کردند ایرانیان بودند .

آیا میدانید : اولین مردمانی که مس را کشف کردند ایرانیان بودند .

آیا میدانید : اولین مردمانی که آتش را در جهان کشف کردند ایرانیان بودند .

آیا میدانید : اولین مردمانی که ذوب فلزات را آغاز کردند ایرانیان بودند در شهر سیلک در اطراف کاشان .

آیا میدانید

آیا می دانید : اولین مردمانی که سیستم اگو یا فاضلاب را جهت تخلیه آب شهری به بیرون از شهر اختراع کرد ایرانیان بودند .


آیا میدانید : اولین مردمانی که اسب را به جهان هدیه کردند ایرانیان بودند .

 
آیا میدانید : اولین مردمانی که حیوانات خانگی را تربیت کردند و جهت بهره مندی از آنان استفاده کردند ایرانیان بودند .


آیا میدانید : اولین مردمانی که مس را کشف کردند ایرانیان بودند .


آیا میدانید : اولین مردمانی که آتش را در جهان کشف کردند ایرانیان بودند .


آیا میدانید : اولین مردمانی که ذوب فلزات را آغاز کردند ایرانیان بودند در شهر سیلک در اطراف کاشان .


آیا میدانید : اولین مردمانی که کشاورزی را جهت کاشت و برداشت کشف کردند ایرانیان بودند .


آیا میدانید : اولین مردمانی که نخ را کشف کردند و موفق به ریسیدن آن شدند ایرانیان بودند .


آیا میدانید : اولین مردمانی که سکه را در جهان ضرب کردند ایرانیان بودند .


آیا میدانید : اولین مردمانی که عطر را برای خوشبو شدن بدن ساختند ایرانیان بودند .

 
آیا میدانید : اولین مردمانی که کشتی یا زورق را ساختند ایرانیان بودند به فرمان یکی از پادشاهان زن ایرانی.


آیا میدانید : اولین ارتش سواره نظام در دنیا توسط سام ایرانی اختراع شد با 115 سرباز .

 
آیا میدانید : اولین مردمانی که حروف الفبا را ساختند در 7000 سال پیش در جنوب ایران ، ایرانیان بودند .


آیا میدانید : اولین مردمانی که شیشه را کشف کردند و از آن برای منازل استفاده کردند ایراینان بودند .


آیا میدانید : اولین مردمانی که زغال سنگ را کشف کردند ایرانیان بودند .


آیا میدانید : اولین مردمانی که مقیاس سنجش اجسام را کشف کردند ایرانیان بودند .


آیا میدانید : اولین مردمانی که به کرویت زمین پی بردند ایرانیان بودند .


آیا میدانید : اولین مردمانی که قاره آمریکا را کشف کردند ایراینان بودند و کریستف کلب و واسکودوگاما بر اثر خواندن کتابهای ایرانی که در کتابخانه واتیکان بوده به فکر قاره پیمایی افتادند .


آیا میدانید : کلمه شاهراه از راهی که کورش کبیر بین سارد پایتخت کارون و پاسارگاد احداث کرد گرفته شده است .


آیا میدانید : کورش کبیر در شوروی سابق شهری ساخت به نام کورپولیس که خجند امروزی نام دارد .


آیا میدانید : کورش پس از فتح بابل به معبد مردوک رفت و برای ابراز محبت به بابلی ها به خدای آنان احترام گذاشت و در همان معبد که بیش از 1000 متر بلندی داشت برای اثبات حسن نیت خود به آنان تاج گذاری کرد .


آیا میدانید : اولین هنرستان فنی و حرفه ای در ایران توسط کورش کبیر در شوش جهت تعلیم فن و هنر ساخته شد .


آیا میدانید : دیوار چین با بهره گیری از دیواری که کورش در شمال ایران در سال 544 قبل از میلاد برای جلوگیری از تهاجم اقوام شمالی ساخت ، ساخته شد .


آیا میدانید : اولین سیستم استخدام دولتی به صورت لشگری و کشوری به مدت 40 سال خدمت و سپس بازنشستگی و گرفتن مستمری دائم را کورش کبیر در ایران پایه گذاری کرد .


آیا میدانید : کمبوجبه فرزند کورش بدلیل کشته شدن 12 ایرانی در مصر و اینکه فرعون مصر به جای عذر خواهی از ایرانیان به دشنام دادن و تمسخر پرداخته بود ، با 250 هزار سرباز ایرانی در روز 42 از آغاز بهار 525 قبل از میلاد به مصر حمله کرد و کل مصر را تصرف کرد و بدلیل آمدن قحطی در مصر مقداری بسیار زیادی غله وارد مصر کرد . اکنون در مصر یک نقاشی دیواری وجود دارد که کمبوجیه را در حال احترام به خدایان مصر نشان میدهد . او به هیچ وجه دین ایران را به آنان تحمیل نکرد و بی احترامی به آنان ننمود .


آیا میدانید : داریوش کبیر با شور و مشورت تمام بزرگان ایالتهای ایران که در پاسارگاد جمع شده بودند به پادشاهی برگزیده شد و در بهار 520 قبل از میلاد تاج شاهنشاهی ایران رابر سر تهاد و برای همین مناسبت 2 نوع سکه طرح دار با نام داریک ( طلا ) و سیکو ( نقره ) را در اختیار مردم قرار داد که بعدها رایج ترین پولهای جهان شد .


آیا میدانید : داریوش کبیر طرح تعلمیات عمومی و سوادآموزی را اجباری و به صورت کاملا رایگان بنیان گذاشت که به موجب آن همه مردم می بایست خواندن و نوشتن بدانند که به همین مناسبت خط آرامی یا فنیقی را جایگزین خط میخی کرد که بعدها خط پهلوی نام گرفت . ( داریوش به حق متعلق به زمان خود نبود و 2000 سال جلو تر از خود می اندیشید . )


آیا میدانید : داریوش در پایئز و زمستان 518 - 519 قبل از میلاد نقشه ساخت پرسپولیس را طراحی کرد و با الهام گرفتن از اهرام مصر نقشه آن را با کمک چندین تن از معماران مصری بروی کاغد آورد .


آیا میدانید : داریوش بعد از تصرف بابل 25 هزار یهودی برده را که در آن شهر بر زیر یوق بردگی شاه بابل بودند آزاد کرد ..


آیا میدانید : داریوش در سال دهم پادشاهی خود شاهراه بزرگ کورش را به اتمام رساند و جاده سراسری آسیا را احداث کرد که از خراسان به مغرب چین میرفت که بعدها جاده ابریشم نام گرفت .


آیا میدانید : اولین بار پرسپولیس به دستور داریوش کبیر به صورت ماکت ساخته شد تا از بزرگترین کاخ آسیا شبیه سازی شده باشد که فقط ماکت کاخ پرسپولیس 3 سال طول کشید و کل ساخت کاخ ?? سال به طول انجامید .


آیا میدانید : داریوش برای ساخت کاخ پرسپولیس که نمایشگاه هنر آسیا بوده 25 هزار کارگر به صورت 10 ساعت در تابستان و 8 ساعت در زمستان به کار گماشته بود و به هر استادکار هر 5 روز یکبار یک سکه طلا ( داریک ) می داده و به هر خانواده از کارگران به غیر از مزد آنها روزانه 250 گرم گوشت همراه با روغن - کره - عسل و پنیر میداده است و هر 10 روز یکبار استراحت داشتند .


آیا میدانید : داریوش در هر سال برای ساخت کاخ به کارگران بیش از نیم میلیون طلا مزد می داده است که به گفته مورخان گران ترین کاخ دنیا محسوب میشده . این در حالی است که در همان زمان در مصر کارگران به بیگاری مشغول بوده اند بدون پرداخت مزد که با شلاق نیز همراه بوده است .


آیا میدانید : تقویم کنونی ( ماه 30 روز ) به دستور داریوش پایه گذاری شد و او هیاتی را برای اصلاح تقویم ایران به ریاست دانشمند بابلی "دنی تون" بسیج کرده بود . بر طبق تقویم جدید داریوش روز اول و پانزدهم ماه تعطیل بوده و در طول سال دارای 5 عید مذهبی و 31 روز تعطیلی رسمی که یکی از آنها نوروز و دیگری سوگ سیاوش بوده است .


آیا میدانید : داریوش پادگان و نظام وظیفه را در ایران پایه گزاری کرد و به مناسبت آن تمام جوانان چه فرزند شاه و چه فرزند وزیر باید به خدمت بروند و تعلیمات نظامی ببینند تا بتوانند از سرزمین پارس دفاع کنند .


آیا میدانید : داریوش برای اولین بار در ایران وزارت راه - وزارت آب - سازمان املاک -سازمان اطلاعات - سازمان پست و تلگراف ( چاپارخانه ) را بنیان نهاد .


آیا میدانید : اولین راه شوسه و زیر سازی شده در جهان توسط داریوش ساخته شد .


آیا میدانید : داریوش برای جلوگیری از قحطی آب در هندوستان که جزوی از امپراطوری ایران بوده سدی عظیم بروی رود سند بنا نهاد .


آیا میدانید : فیثاغورث که بدلایل مذهبی از کشور خود گریخته بود و به ایران پناه آورده بود توسط داریوش کبیر دارای یک زندگی خوب همراه با مستمری دائم شد .


آیا میدانید : در طول سلطنت داریوش کبیر 242 حکمران بر علیه او شورش کرده بودند و او پادشاهی بوده که با 242 مورد شورش مقابله کرد و همه را بر جای خود نشاند و عدالت را در سرتاسر ایران بسط داد . او در سال آخر پادشاهی به اندازه 10 میلیون لیره انگلستان ذخیره مالی در خزانه دولتی بر جای گذاشت .


*** داریوش در سال 521 قبل از میلاد فرمان داد : من عدالت را دوست دارم ، از گناه متنفرم و از ظلم طبقات بالا به طبقات پایین اجتماع خشنود نیستم .. ***

در تصاویر حکاکی شده بر سنگ های تخت جمشید هیچ کس عصبانی نیست . هیچ کس سوار بر اسب نیست . هیچ کس را در حال تعظیم نمی بینید . هیچ کس سر افکنده و شکست خورده نیست .هیچ قومی بر قوم دیگر برتر نیست و هیچ تصویر خشنی در آن وجود ندارد . از افتخارهای ایرانیان این است که هیچ گاه برده داری در ایران مرسوم نبوده است . در بین صدها پیکره تراشیده شده بر سنگ های تخت جمشید حتی یک تصویر برهنه و عریان وجود ندارد .

 

بال هایت را کجا گذاشتی ؟

بال 

 

 

 

 

بال هایت را کجا گذاشتی ؟

 

پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.

پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .

انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .

پرنده گفت : راستی ، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟

انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .

پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .

پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود .

پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .

 

آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی .

راستی عزیزم ، بال هایت را کجا گذاشتی ؟

انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست !!!!!

 

نویسنده :عرفان نظر آهاری ؛ چلچراغ

عشق جوانی

روی تخته سنگی نوشته شده بود:اگر جوانی عاشق شد چه کند؟ من هم زیر آن نوشتم:باید صبر کند برای بار دوم که از آنجا گذر کردم زیر نوشته ی من کسی نوشته بود:اگر صبر نداشته باشد چه کند؟من هم با بی حوصلگی نوشتم:بمیرد بهتراست، برای بار سوم که از آنجا عبور می کردم.انتظار داشتم زیر نوشته من نوشته ای باشد.اما زیر تخته سنگ جوانی را مرده یافتم  

 

 

داستان های جلال آل احمد

          بچه مردم

خوب من چه می توانستم بکنم ؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد.بچه که

مال خودش نبود . مال شوهر قبلی ام بود ، که طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود

بچه را بگیرد. اگر کس دیگری جای من بود ، چه می کرد؟ خوب من هم می بایست

زندگی می کردم.اگر این شوهرم هم طلاقم می داد ، چه میکردم؟ناچار بودم بچه را

یک جوری سر به نیست کنم . یک زن چشم و گوش بسته ،مثل من ، غیر از این چیز

دیگری به فکرش نمی رسید.نه جایی را بلد بودم ، نه راه و چاره ای می دانستم .

می دانستم می شود بچه را به شیرخوارگاه گذاشت یا به خراب شده دیگری سپرد.

ولی از کجا که بچه مرا قبول می کردند؟از کجا می توانستم حتم داشته باشم که

معطلم نکنند و آبرویم را نبرند و هزار اسم روی خودم و بچه ام نگذارند ؟ از کجا؟

نمی خواستم به این صورت ها تمام شود . همان روز عصر هم وقتی همسایه ها

تعریف کردم ،... نمی دانم کدام یکی شان گفت :

«خوب ، زن ، می خواستی بچه ات را ببری شیرخوارگاه بسپری. یا ببریش

دارالایتام و...»

نمی دانم دیگرکجاها را گفت . ولی همان وقت مادرم به او گفت که :

«خیال می کنی راش می دادن؟ هه!»

من با وجود این که خودم هم به فکر این کار افتاده بودم ، اما آن زن همسایه مان

وقتی این را گفت ، باز دلم هری ریخت تو و به خودم گفتم:

«خوب زن، تو هیچ رفتی که رات ندن؟»

و بعد به مادرم گفتم:

« کاشکی این کارو کرده بودم.»

ولی من که سررشته نداشتم . من که اطمینان نداشتم راهم بدهند.

آن وقت هم که دیگر دیر شده بود. از حرف آن زن مثل اینکه یک دنیا غصه روی

دلم ریخت . همه شیرین زبانی های بچه ام یادم آمد . دیگر نتوانستم طاقت بیاورم.

وجلوی همه در و همسایه ها زار زار گریه کردم . اما چه قدر بد بود ! خودم شنیدم

یکی شان زیر لب گفت :«گریه هم می کنه!خجالت نمی کشه...»

باز هم مادرم به دادم رسید.خیلی دلداری ام داد.خوب راست هم می گفت، من که

اول جوانی ام است، چرا برای یک بچه این قدر غصه بخورم؟آن هم وقتی شوهرم

مرا با بچه قبول نمی کند.حال خیلی وقت دارم که هی بنشینم و سه تا و چهارتا

بزایم . درست است که بچه اولم بود و نمی باید این کار را می کردم...ولی خوب،

حال که کار از کار گذشته است.حالا که دیگر فکر کردن ندارد.من خوودم که آزار

نداشتم بلند شوم بروم و این کار را بکنم.شوهرم بود که اصرار می کرد.راست هم

می گفت.نمی خواست پس افتاده یک نره خر دیگر را سر سفره اش ببیند. خود من هم

وقتی کلاهم را قاضی می کردم ، به او حق می دادم .خود من آیا حاضر بودم بچه های

شوهرم را مثل بچه های خودم دوست داشته باشم؟و آن ها را سربار زندگی خودم

ندانم؟آن ها را سر سفره شوهرم زیادی ندانم؟خوب او هم همین طور. او هم حق

داشت که نتواند بچه مرا ، بچه مرا که نه ، بچه یک نره خر دیگر را-به قول خودش-

سر سفره اش ببیند. درهمان دو روزی که به خانه اش رفته بودم ، همه اش صحبت از

بچه بود. شب آخر،خیلی صحبت کردیم. یعنی نه این که خیلی حرف زده باشیم.او

باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم . آخرسر گفتم :

«خوب میگی چه کنم؟»

شوهرم چیزی نگفت. قدری فکر کرد و بعد گفت:

«من نمی دونم چه بکنی . هر جور خودت می دونی بکن.من نمی خوام پس افتاده

یه نره خر دیگه رو سر سفره خودم ببینم .»

راه و چاره ای هم جلوی پایم نگذاشت. آن شب پهلوی من هم نیامد.مثلا با من قهر

کرده بود.شب سوم زندگی ما باهم بود . ولی با من قهر کرده بود.خودم می دانستم

که می خواهد مرا غضب کند تا کار بچه را زودتر یک سره کنم.صبح هم که از در

خانه بیرون می رفت ، گفت:

«ظهر که میام ، دیگه نبایس بچه رو ببینم ،ها!»

               و من تکلیف خودم را همان وقت می دانستم. حالا هرچه فکر می کنم،

نمی توانم بفهمم چطور دلم راضی شد!ولی دیگردست من نبود. چادر نمازم را به

سرم انداختم ، دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بیرون رفتم. بچه ام

نزدیک سه سالش بود. خودش قشنگ راه می رفت.بدیش این بود که سه سال عمر

صرفش کرده بودم .این خیلی بد بود. همه دردسرهایش تمام شده بود. همه

شب بیدار ماندن هایش گذشته بود. و تازه اول راحتی اش بود .ولی من ناچار بودم

کارم را بکنم . تا دم ایستگاه ماشین پا به پایش رفتم.کفشش را هم پایش کرده بودم.

لباس خوب هایش را هم تنش کرده بودم.یک کت و شلوار آبی کوچولو همان اواخر،

شوهر قبلی ام برایش خریده بود . وقتی لباسش را تنش می کردم،این فکر هم بهم هی

زد که :

«زن!دیگه چرا رخت نوهاشو تنش می کنی؟»

       ولی دلم راضی نشد. می خواستم چه بکنم؟چشم شوهرم کور، اگر باز هم

بچه دار شدم، برود و برایش لباس بخرد.لباسش را تنش کردم. سرش را شانه زدم.

خیلی خوشگل شده بود.دستش را گرفته بودم و با دست دیگرم چادر نمازم را دور

کمرم نگه داشته بودم و آهسته آهسته قدم برمی داشتم. دیگر لازم نبود هی فحشش

بدهم که تندتر بیآید.آخرین دفعه ای که دستش را گرفته بودم و با خودم به کوچه

می بردم . دوسه جا خواست برایش قاقا بخرم. گفتم :

«اول سوار ماشین بشیم، بعد برات قاقا می خرم!»

یادم است آن رو ز هم ، مثل روزهای دیگر ، هی ا ز من سوال می کرد.یک اسب

پایش توی چاله جوی آب رفته بود و مردم دورش جمع شده بودند.خیلی اصرار

کرد که بلندش کنم تا ببیند چه خبر است. بلندش کردم . و اسب را که دستش

خراش برداشته بود و خون آمده بود، دید . وقتی زمینش گذاشتم گفت :

«مادل!دسس اوخ سده بود؟»

گفتم : آره جونم ، حرف مادرشو نشنیده ، اوخ شده .

تا دم ایستگاه ماشین ، آهسته آهسته می رفتم .هنوز اول وقت بود.و ماشین ها

شلوغ بود.و من شاید تا نیم ساعت توی ایستگاه ماندم تا ماشین گیرم اومد.بچه ام

هی ناراحتی می کرد.و من داشتم خسته می شدم. از بس سوال می کرد ، حوصله ام

را سر برده بود. دوسه بار گفت:

«پس مادل چطول سدس؟ ماسین که نیومدس.پس بلیم قاقا بخلیم.»

و من باز هم برایش گفتم که الان خواهد آمد. و گفتم وقتی ماشین سوار شدیم

قاقا هم برایش خواهم خرید. عاقبت خط هفت را گرفتم و تا میدان شاه که پیاده

شدیم ، بچه ام باز هم حرف می زد و هی می پرسید. یادم است که یکبار پرسید:

«مادل !تجا میلیم؟»

من نمی دانم چرا یک مرتبه ، بی آن که بفهمم ، گفتم :

میریم پیش بابا.

بچه ام کمی به صورت من نگاه کرد بعد پرسید :

«مادل! تدوم بابا؟»

من دیگر حوصله نداشتم .گفتم:

جونم چقدر حرف می زنی؟ اگه حرف بزنی برات قاقا نمی خرم ها!

حال چقدر دلم می سوزد. این جور چیزها بیش تر دل آدم را می سوزاند.چرا

دل بچه ام را در آن دم آخر این طور شکستم ؟از خانه که بیرون آمدیم، با خود عهد

کرده بودم که تا آخر کار عصبانی نشوم .بچه ام را نزنم. فحشش ندهم.و باهاش

خوش رفتاری کنم .ولی چقدر حالا دلم می سوزد!چرا اینطور ساکتش کردم؟

بچهکم دیگر ساکت شد. و با شاگرد شوفرکه برایش شکلک در می آورد حرف می زد

گرم اختلاط و خنده شده بود.اما من به او محل می گذاشتم ، نه به بچه ام که

هی رویش را به من می کرد.میدان شاه گفتم نگه داشت.و وقتی پیاده می شدیم ،

بچه ام هنوز می خندید.میدان شلوغ بود .و اتوبوس ها خیلی بودند.و من هنوز 

وحشت داشتم که کاری بکنم .مدتی قدم زدم.شاید نیم ساعت شد.اتوبوس ها کم تر

شدند.آمدم کنار میدان .ده شاهی از جیبم درآوردم و به بچه ام دادم .بچه ام هاج و واج

مانده بود و مرا نگاه می کرد.هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود . نمی دانستم چه طور

حالیش کنم.آن طرف میدان ، یک تخمه کدویی داد می زد.با انگشتم نشانش دادم و

گفتم:

بگیر برو قاقا بخر.ببینم بلدی خودت بری بخری.

بچه ام نگاهی به پول کرد و بعد رو به من گفت:

«مادل تو هم بیا بلیم.»

من گفتم :

نه من این جا وایسادم تو رو می پام .برو ببینم خودت بلدی بخری.

بچه ام باز هم به پول نگاه کرد . مثل اینکه دو دول بود.و نمی دانست چه طور باید

چیز خرید.تا به حال همچه کاری یادش نداده بودم.بربر نگاهم می کرد.عجب

نگاهی بود!مثل اینکه فقط همان دقیقه دلم گرفت و حالم بد شد. حالم خیلی بد شد.

نزدیک بود منصرف شوم .بعد که بچه ام رفت و من فرار کردم و تا حالا هم حتی

آن روز عصر که جلوی درو همسایه ها از زور غصه گریه کردم -هیچ این طور

دلم نگرفته و حالم بد نشده .نزدیک بود  طاقتم تمام شود.عجب نگاهی بود.بچه ام

سرگردان مانده بود و مثل این که هنوز می خواست چیزی از من بپرسد. نفهمیدم چه

طور خود را نگه داشتم . یک بار دیگر تخمه کدویی را نشانش دادم و گفتم :

«برو جونم !این پول را بهش بده ، بگو تخمه بده ، همین . برو باریکلا.»

بچهکم تخمه کدویی را نگاه کرد و بعد مثل وقتی که می خواست بهانه بگیرد و گریه

کند،گفت :

«مادل من تخمه نمی خوام .تیسمیس می خوام . »

من داشتم بی چاره می شدم . اگر بچه ام ی: خرده دیگر معطل کرده بود ، اگر

یک خرده گریه کرده بود ، حتما منصرف شده بودم . ولی بچه ام گریه نکرد .

عصبانی شده بودم . حوصله ام سر رفته بود . سرش داد زدم :

«کیشمیش هم داره.برو هر چی میخوای بخر. برو دیگه.»

و از روی جوی کنار پیاده رو بلندش کردم و روی اسفالت وسط خیابان گذاشتم.

دستم را به پشتش گذاشتم و یواش به جلو هولش دادم و گفتم:

«ده برو دیگه دیر میشه.»

خیابان خلوت بود. از وسط خیابان تا آن ته ها اتوبوسی و درشکه ای پیدا نبود که

بچه ام را زیر بگیرد.بچه ام دو سه قدم که رفت ، برگشت و گفت :

«مادل تیسمیس هم داله؟»

من گفتم :

«آره جونم . بگو ده شاهی کشمش بده .»

و او رفت . بچه ام وسط خیابان رسیده بود که: یمرتبه یک ماشین بوق زد و من

از ترس لرزیدم . و بی این که بفهمم چه می کنم ، خود را وسط خیابان پرتاب کردم و

بچه ام را بغل زدم و توی پیاده رو دویدم و لای مردم قایم شدم. عرق سر و رویم راه

افتاده بود و نفس نفس می زدم . بچهکم گفت :

«مادل !چطول سدس؟»

گفتم :

هیچی جونم . از وسط خیابان تند رد میشن .تو یواش می رفتی ، نزدیک بود بری

زیر هوتول.

این را که گفتم ، نزدیک بود گریه ام بیفتد. بچه ام همانطور که توی بغلم بود ،

گفت :

« خوب مادل منو بزال زیمین.ایندفه تند میلم .»

شاید اگر بچهکم این حرف را نمی زد، من یادم رفته بود که برای چه کاری آمده ام .

ولی این حرفش مرا از نو به صرافت انداخت.هنوز اشک چشم هایم را پاک نکرده

بودم که دوباره به یاد کاری که آمده بودم بکنم ، افتادم. به یآد شوهرم که مرا غضب

خواهد کرد.افتادم . بچهکم را ماچ کردم . آخرین ماچی بود که از صورتش

برمی داشتم .ماچش کردم و دوباره گذاشتمش زمین و باز هم در گوشش گفتم:

«تند برو جونم، ماشین میآدش.»

باز خیابان خلوت بود و این بار بچه ام تند تر رفت . قدم های کوچکش را به عجله

برمی داشت و من دو سه بار ترسیدم که مبادا پاهایش توی هم بپیچد و زمین بخورد.

آن طرف خیابان که رسید ، برگشت و نگاهی به من انداخت . من دامن های چادرم را

زیر بغلم جمع کرده بودم و داشتم راه می افتادم . همچه که بچه ام چرخید و به طرف

من نگاه کرد ، من سر جایم خشکم زد . مثل یک دزد که سر بزنگاه مچش را گرفته

باشند ، شده بودم . خشکم زده بود و دستهای یم همان طور زیر بغل هایم ماند.

درست مثل آن دفعه که سرجیب شوهرم بودم - همان شوهر سابقم - و کندو کو

می کردم و شوهرم از در رسید.درست همان طور خشکم زده بود . دوباره از

عرق خیس شدم. سرم را پایین انداختم و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند کردم ،

بچه ام دوباره راه افتاده بود و چیزی نمانده بود به تخمه کدویی برسد. کار من تمام

شده بود . بچه ام سالم به آن طرف خیابان رسیده بود.از همان وقت بود که انگار اصلا

بچه نداشتم .آخرین باری که بچه ام را نگاه کردم .درست مثل این بود که بچه مردم را نگاه

می کردم . درست مثل یک بچه تازه پا و شیرین مردم به او نگاه می کردم.درست

همان طور که از نگاه کردن به بچه مردم می شود حظ کرد، از دیدن او حظ می کردم.و به

عجله لای جمعیت پیاده رو پیچیدم . ولی یک دفعه به وحشت افتادم .نزدیک بود قدمم

خشک بشود و سرجایم میخکوب بشوم .وحشتم گرفته بود که مبادا کسی زاغ سیاه مرا چوب

زده باشد.از این خیال ، موهای تنم راست ایستاد و من تند تر کردم.دو تا کوچه پایین تر

خیال داشتم توی پس کوچه ها بیندازم و فرار کنم.به زحمت خودم را به دم کوچه رسانده بودم،

که یکهو ، یک تاکسی پشت سرم توی خیابان ترمز کرد .مثل این که حالا مچ مرا خواهند گرفت.

تا استخوان هایم لرزید. خیال می کردم پاسبان سر چهارراه که مرا می پایید ، توی تاکسی

پریده حالا پشت سرم پیاده شده و حالا است که مچ دستم را بگیرد . نمی دانم چه طور

برگشتم و عقب سرم را نگاه کردم. و وارفتم.مسافرهای تاکسی پولشان را هم داده بودند و

داشتند می رفتند. من نفس راحتی کشیدم و فکر دیگری به سرم زد. بی این که بفهمم ،

و یا چشمم جایی را ببیند، پریدم توی تاکسی و در را با سروصدا بستم. شوفر

غرغر کرد و راه افتاد. و چادر من لای در تاکسی مانده بود .وقتی تاکسی دور

شد و من اطمینان پیدا کردم ، در را آهسته باز کردم. چادرم را از لای در بیرون

کشیدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم.و

شب ، بالاخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم دربیآورم.

خیلی سخته خیلی