نور سیاه

ادبی عرفانی طنز وهر چرت و پرت دیگه که بخواهید

نور سیاه

ادبی عرفانی طنز وهر چرت و پرت دیگه که بخواهید

دست یا چیز

دست یا چیز

هیچ وقت چیزتو پیش کس دیگه ای دراز نکن

 

هیچ میدونین اگه کلمه ی دست اختراع نشده بود و به جاش از کلمه ی چیز استفاده میکردیم روزانه چه کلمه هایی میشنیدیم؟؟ زیاد به مختون فشار نیارین خودم مثال میزنم 

توی کتاب علوم مینوشتند:چیز خیلی مفید است! با چیز میتوان اجسام را بلند کرد!بعضی چیزها مو دارند بعضی دیگر بی مو هستند!ولی کف چیز مو ندارد!هیچوقت چیز خود را توی سوراخ نکنید!چون ممکن است جانوران نوک چیزتان را گاز بگیرند!همیشه قبل از غذا چیز خود را با اب و صابون بشویید!هیچوقت با چیز کثیف غذا نخورید!خانمها همیشه دوست دارند به چیز خود لاک و کرم بمالند!این عمل برای محافظت از چیز خوب است!ادم وقتی سردش میشود چیزش را روی بخاری یا زیر بغل میگیرد

در کتاب تاریخ مینوشتند:اردشیر دراز چیز به هندوستان لشکر کشی کرد و چیز اجانب را کوتاه نمود
مردم توی کوچه و بازار میگفتند:لامصب چیز ما نمک نداره!به هر کسی خوبی کردیم جوابش بدی بود!از قدیم میگفتند با هر چیز بدی با همون چیز پس میگیری
پدری به پسرش درس ادب میداد:پسرم هیچوقت پیش مردم چیزتو دراز نکن!توی بیمارستانها ادمهایی رو میدیدیم که چیزشان توی تصادف قطع شده و مجبور بودند تا اخر عمرشان از چیز مصنوعی استفاده کنند
دزدهای مسلح هنگام حمله به بانک میگفتند:چیزها بالا! چیزهاتون رو بزارید پشت سرتون!اگه کسی چیزش به زنگ خطر بخوره چیزشو میشکنیم! ورییس بانک به پلیس میگفت:چیزم به دامنتون!دزدها رو بگیرید!و پلیس ها هم چیز از پا درازتر از ماموریت برمیگشتند! هر روز در اخبار میشنیدیم که:این بار چیز استکبار جهانی از استین فلانی بیرون امده
و پسر جوانی در دفترچه خاطراتش مینوشت:اون روز من با دختر خانمی اشنا شدم! اون چیزش رو دراز کرد و من چیزش رو گرفتم و کمی فشار دادم! چه چیز گرم و لطیفی داشت!از خجالت چیزش خیس شد!و دوستی ما از همون روز شروع شد!دیروز بازم اونو توی اتوبوس دیدم!چیزم رو به میله گرفتم و رفتم جلو!از دیدن من خوشحال شد و گرم صحبت شدیم!اتوبوس خیلی تند میرفت و من برای اینکه اون نیفته چیزم رو گذاشتم پشتش!از این کاره من خوشش اومد و تشکر کرد!اون 2تا ایستگاه بعد پیاده شد و من چیزم را براش تکون دادم! امروز هم توی کافه تریا قرار داشتیم!رفتیم و سر یه میز نشستیم!فضای اونجا خیلی تیره و تار بود!من چیزم رو گذاشتم روی چیزش و گفتم:چقدر چیز شما لطیف و نرمه!اون هم گفت:چیز شما بزرگ و داغه!بعد از نوشیدن قهوه بیرون اومدیم!چیزامون توی چیز همدیگه توی خیابون راه میرفتیم و مردم هم مارو نگاه میکردند! اونو به خونشون رسوندم و دوباره چیزمو گرفت و من هم چیزشو فشار دادم! ازش دور شدم و از دور چیزمو براش تکون دادم...هوا خیلی سرد بود... چیزم داشت یخ میزد...برای همین چیزمو گذاشتم توی جیبم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد