نور سیاه

ادبی عرفانی طنز وهر چرت و پرت دیگه که بخواهید

نور سیاه

ادبی عرفانی طنز وهر چرت و پرت دیگه که بخواهید

صلوات

1.صلوات نا قص

رسول خدا)ص) می فرماید:هر کس برمن صلوات بفرستد ولی بر آل من صلوات نفرستد بوی بهشت به او نخواهد رسید؛در حالی که بوی بهشت از راه پانصد ساله استشمام می شود.

منبع:وسائل الشیعه،ج7،ص203

آیا میدانید

آیا میدانید چرا در بین مکلائکه حضرت عزرائیل (ع)مأمورقبض روح شد؟

درحدیث معتبرازحضرت صادق(ع)نقل شده که مشیت حضرت حق چون تعلق گرفت برآنکه حضرت آدم راخلق نمایدجبرئیل را به زمین فرستاد تااینکه قبضه ی از خاک های مختلفه ی زمین بردارد تا حضرت آدم را از او ایجاد نماید وچون جبرئیل خواست مقداری از خاک را برداردزمین ازاو سوال کرد که منظور خدا از خلقت آدم چیست؟فرمود که او را و ذریه ی او را مکلف به عباداتی بگرداند وهر یک از انهایی که عبادت او را نمودند دائما در جوار رحمت خیش در بهشت برین از آنها پذرایی نماید و هر یک از آنهایی که نا فرمانی کردند تا ابد در زندان آتشین خود جهنّم آنها را معّذب دارد ،زمین چون تیمن این سخن را از جبرئیل (ع) شنید اورا به حضرت حق قسم داد که از من بر ندار که من طاقت عذاب حضرت حق را ندارم.و لذا جبرئیل بدون اینکه چیزی از او بردارد برگشت وبه خدا عرض کرد چون زمین مرا به عزّت و بزرگواری تو قسم داد از او برنداشتم خداون میکائیل(ع) و اسرافیل (ع) را هم که از برای آوردن خاک مأمور گردانید ، زمین هریک را قسم داد که از او برندارند وآنها هم بر گشتند بدون اینکه چیزی از خاک زمین بردارند خداوند ازرائیل را مأمور به آوردن خاک از زمین کرد وچون ازرائیل خواست از زمین خاک بردارد هر چند زمین او را به خدای جهان قسم داد که از من برمدار عزرائیل (ع) توجهی نکرد و فرمود من از مخالفت دستور خدای خویش می ترسم و هر گز به واسطه ی تضرّع تو بر خلاف امر خدای خویش نخواهم نمود ولذا مقداری از نقاط مختلفه خاک برداشت و به نزد خدای سبحان حاضر نمود .خداوند از او تقدیر نمود و فرمود چنانچه از آوردن خاک، تو امتثال امر من نمودی و به تضرّع وزاری زمین رحم نکردی در قبض روح اولاد آدم هم تورا مأمور نمودم تا اینکه به احدی رحم ننمایی و در بغل مادر بچه شیرخوار او را قبض روح نمایی و بین مادر و بچه هایش جدایی اندازی ودو برادر را به واسطه ی مرگ از هم جدا سازی و بین زن و مردی که سالها الفت بوده اند به واسطه ی مرگ مفارقت اندازی ولذا از این رو حضرت ازرائیل (ع)از طرف حضرت سبحان مأمور به قبض روح بندگان خدا گرداند.

خداوندا

خداوندا! همواره‌، تو را سپاس می‌گذارم که هر چه در راه تو و در راه پیام تو‌بیشتر می ‌روم و بیشتر رنج می‌برم‌. آن‌ها که باید مرا بنوازند‌، می‌زنند، آن‌ها که باید همگامم باشند‌، سد راهم می‌شوند‌، آن‌ها که باید حق‌شناسی کنند‌، حق‌کشی می‌کنند، ‌آن‌ها که باید دستم را بفشارند‌، سیلی می‌زنند،‌ آن‌ها که باید در برابر دشمن دفاع کنند‌، پیش از دشمن حمله می‌کنند و آن‌ها که باید در برابر سمپاشی‌های بیگانه‌، ستایشم کنند‌، تقویتم کنند‌، امیدوارم کنند‌، سرزنشم می‌کنند‌، تضعیفم می‌کنند‌، نومیدم می‌کنند‌، تا در راه تو از تنها پایگاهی که چشم یاری می‌دارم‌، نومید شوم‌، چشم ببندم‌، رانده شوم‌... تا تنها امیدم تو شوی‌، چشم انتظارم تنها به روی تو باز ماند‌، تنها از تو یاری طلبم و در حسابی که با تو دارم شریکی دیگر نباشد.

خداوندا!‌ پارسایان بزرگی را که در انزوای ریاضت و عزلت پاک عبادت یا علم یا هنر‌، به کشتن نفس کمر بسته‌اند‌، هر چه زودتر توفیقشان ده‌!

خداوندا‌! به من توفیق تلاش در شکست‌، صبر در نومیدی‌، رفتن بی‌همراه‌، جهاد بی‌سلاح‌، کار بی‌پاداش‌، فداکاری در سکوت‌، دین بی دنیا‌، مذهب بی‌عوام‌، عظمت بی‌نام‌، خدمت بی‌نان‌، ایمان بی‌ریا‌، خوبی بی‌نمود‌، گستاخی بی‌خامی‌، مناعت بی‌غرور‌، عشق بی‌هوس‌، تنهایی در انبوه جمعیّت‌، دوست داشتن بی آن‌که دوست بداند‌، روزی کن‌.

خداوندا‌! لذّت‌ها را بر بندگان حقیرت بخش و دردهای عزیز را بر جانم ریز‌.

 

با اجازه

با اجازه تو!

جای خالی ات را به انتشار بوی شاخه گلی هدیه کرده ام

بدون تو اینجا قلبم ته مانده آرزوهایش را بدرقه می کند

و نا امیدانه نفسهای گرمت را به روی

کاغذ مقابلش حک می کند و بعد؛

به اجاق خاموش خاطرات پرتاب می کند

از تو چه پنهان دوباره بغض کرده ام؛

باید وضو بگیرم؛

از بس اذان چشمهای تو را نشنیده ام

تمام نمازهای نگاهم قضا شده است

حس غریبی دارم

 مثل همه روزهای بارانی در دلم غوغاست؛

 کاش می دانستم چرا اینهمه باران را دوست دارم ؛

حتی حالا که برایم یاد آور یک حادثه شوم است!

 صدای باران به وجدم می آورد؛

 از همیشه عاشقترم ؛

بوی خاک باران خورده که می آید

 عطر سحرانگیز آغوشی برایم تداعی می شود

 که از گهواره کودکی ها هم امن تر بود

 ولرزش عاشقانه دستانی را به یاد می آورم

که هنرمندانه با همان ظرافتی که بر ساز می نشست

 ترسها وتردید ها را از دلم می زدود و غرق تمنایم می کرد!

می دانی مهربان ؛

می دانی چند روز بارانی آمده ورفته ومن به دوریت دچارم ؟

می دانی دستهایم را چند بار غسل تعمید داده ام

 در سیل داغ اشکها تا لایق پاکی دستهایت شوند

ولی هنوز توبه شان را نپذیرفته ای وباز نگشته ای

 به التماس درد مندانه ام ؟

می دانی چه حالی دارم بی تو ؟

می دانی چه ناگزیرم اینجا؟

می دانی جسمی که آنهمه مدارایش میکردی

وزیباییش را می ستودی چه بر سرش آمده

 وتو حتی نیستی که ببینی ؟

چشمهایی که طاقت دیدن باریدنشان را نداشتی

 تا صبح مثل ابر بهاری باریدند 

و کبوتر دلم بهانه لحظه دیدار تو را می گرفت...

 تا صبح تمام لحظه ها رو شماردم

که مبادا سکوت شب قدرت فریاد رو از من بگیرد

اما خدا می داند که چقدر دلم می خواست در کنار من بودی

دستهایم رامیگرفتی و از چشمهایم حرف دلم را میخواندی ...

 برای پیدا کردنت در غبار بی امان زمان جستجو کردم

 و برای بدست آوردنت ایستادگی را آموختم

خود می دانی که هرگز به قصه شاه پریان اعتقاد نداشتم

وهرگز روزی را انتظار نمی کشم که او

 مرا با اسب سفید خویش نجات دهد

 وهمینطور خود را دلداده ای خسته از عشق نیز نمی دانم

بیا پای در ره نهیم...

پاهایت را با کفشهایی که فرسودگی ازآنان بدور باشند

 خواهم پوشاند و دلم می خواهد راهیشان کنم

تا راه رفته را به انتها برسانند ٫

 راهی را که خود نیز بدون مخالفت و بدون تجربه آغاز کردم

 و همچنان ادامه می دهم بگو شهر عاشقان کجاست ؟

 خانه خویش ؟ جایی که عشق ها جاودانه می باشند؟ 

ا ز ساکنانش برایم سخن بگو ...

 اما می ترسم اگر به زبان بیاوری :

" شهرعاشقان و جود ندارد"

بگو خود نیز کیستم ؟

عاشقی چشم دوخته به آینده؟

اما می دانم تا جایی که جان در بدن دارم شوم پناهگاه تو

تو را من حس می کنم ٫ می گویم ٫ می خوانم ٫ و دوست می دارم

  انتهای این جاده های طولانی و پر پیچ و خم را من نیز نمی دانم

اما خواستارهمراهیه همسفری همچون تو میباشم...    

           

 

آیا میدانید

اینپست برای اطلاع دقیق دوست عزیزم صاحب امتیاز وبلاگ کمی با من مدارا کنه!؟...

آیا میدانید همکاری مار با شیطان باعث فریب حضرت آدم (ع) شد؟

شیطان که رانده ی در گاه حق گردید از بهشت او را دور نمودند وچون تا نزدیکی های درب بهشت می آمد که داخل بهشت شود ملائکه او را دور می کردند وبهنزد هر یک از حیوانات بهشت که می رفت تا او را مخفیانه وارد بهشت گردانند قبول نمی کردند.تا اینکه به نزد مار آمد که در خارج بهشت گردش می کرد وبه اندازه ی شتر بزرگی بود و دارای چهار دست و پا بود  واز زیبا ترین حیوانات بهشت بود شیطان به او گفت مرا در دهان خود مخفی گردان که ملائکه مرا نبینند و مرا به حضرت آدم برسان که شوق ملا قات آنها مرا بیتاب کرده و من ضامن می شوم که از اولاد او به تو صدمه وارد نیاید ودر پناه من از شر آنها درا مان باشی.ما قبول کرد و شیطان را در دهان خود مخفی و وارد بهشت کرد  واز این سبب خداوند به مار غضب کرد ودست و پای او را گرفت که تا ابد به سینه راه برود وپر یا پشم هر چه در بدن او بود ریخت و عریان گردیدودر اثر آنکه شیطان در دهن آن جای گرفت زهر در بین دندان های او پیدا شد وچون مار شیطان را در مقابل حضرت آدم و حوا آوردشیطان از دهان مار صدا زد ودر تفسیر امام حسن عسگری (ع) نقل شده که اول شیطان از دهن مار حوا را گول زد وبه او گفت اگر تو پیش از آدم از این درخت بخوری بر آدم مسلّط خواهی گردید واو مطیع تو خواهد شد پس اوّل مرتبه حوا از آن درخت خورد ودر او اثری پیدا نشد پس نزد حضرت آدم دوید و.قضیّه را برای او نقل کرد تا اینکه او هم مغرور شد وخورد و شیطان که از دهان مار با آنها سخن می گفت حضرت آدم خیال می کرد که ماربا آنها سخمن می گوید و شیطان از برای حضرت آدم وحوا قسم خورد که من خیر خواه شما هستم وقصد خیانت بر شما را ندارم وبه آدم گفت اگر از این درخت بخوری عمر جاوید پیدا خواهی کرد و آدم باور نمی کرد که کسی جرأت نماید قسم دروغ به خدا بخورد وباعث گول خوردن آنها بشود.