نور سیاه

ادبی عرفانی طنز وهر چرت و پرت دیگه که بخواهید

نور سیاه

ادبی عرفانی طنز وهر چرت و پرت دیگه که بخواهید

پاییز وبهار

پاییز

 

آسودگی است

 

سکوت بر تواضع توانمندی است

 

به رنگ گل ها شدن است

 

بی خاری

 

و رها شدن است

 

آزادی.

 

 

ای شاخ خشک هنوز بر جای

 

با بهار سبز بگو:

 

آنچه تو را شور می دهد

 

آنچه تو را سبز می دارد

 

از من است

 

بگو که سکوت من

 

از بسیاری نا گفته هاست.

 

رازهای سربه مهر را

 

یکی یکی

 

به دست نسیم می دهم

 

تا در محفل انس و پیوند

 

با تو به آغاز برسند.

 

 

این پاییز منم

 

آنچه است که می نگارم

 

شاید بهاری بیاید

 

روزی به محفلی راه یابم

 

شاید دوباره آغاز شوم.

 

 

ولی شاخه ها

 

مانده اند بر جراحت برگ ها

 

و

 

برگ ها

 

افتاده اند جدا بر خاک

 

هنوز بارانی نباریده است

 

بارانی نباریده است

 

رخ خورشید را لکه ای نپوشانیده است

 

هنوز من منتظرم.

شاخه ها

 

مانده بر جراحت برگ ها

 

برجای مانده زخم بن برها

 

درد می کشند.

 

 

برگ ها

 

مانده بر خاک

 

جداافتاده ؛ تنها

 

ضجه می زنند.

 

 

بارانی نباریده است

 

ابری چهره خورشید نپوشانیده است

 

نگاهی از پس نگاهی رها نگردیده است

 

بارانی نباریده است.

 

 

پاییز من

 

بیا

 

بیا که دیگر تاب نزدیکی خورشید ندارم

 

بیا که می خواهم آسوده بخوابم

 

بیا که تنم نوازش نسیم تو را می طلبد

 

بیا که می خواهم سبک شوم

 

رها شوم

 

بودنی دگرگونه تجربه می خواهم

 

بیا

 

بیا که پاییز نیکوتر از بهار من است

 

به ثمر نشستن

 

و رها شدن

 

زیباتر از جنون بارور شدن است

 

بیا.

 

 

پاییز من

 

نزدیک می شود

 

برگ برگ.

 

 

رویاها آرزوها

 

بر بستر حقیقت دفن می شوند

 

یکی یکی.

 

 

رنگینه ها با زوزه باد

 

بر خاک می افتند

 

دانه دانه.

 

 

برگ هایی که در رویای خورشید تن می سوختند

 

به شوق رهایی

 

متهورانه در فضا می رقصند

 

به پرواز در می آیند

 

ولی

 

به خاک می پیوندند.

 

 

شاخه ها

 

باریخته

 

سبک

 

سر بر می افرازند

 

لخت

 

و آماده خم شدن

 

با شکوه سرمای سفید.

 

حتی آنکه بی بار بود

 

و تواضع نمی شناخت

 

می داند

 

از خمیدن ناگزیر است.

 

 

زمان تو را می ساید

 

و فراز تو را فرو می آرد

 

فرو

 

فروتر

 

تا که دیگر فراز نیست

 

همه چیز به یکی شدن می انجامد

 

به اجتماع

 

همه چیز با زمان پیوند می خورد

 

در دورنما دیگر تمایزی نیست

 

پیوند با روزگار

 

همراه فاصله شدن است.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد