مدیون
من به چشمت مدیونم که
چراغ شب تارم شد
مدیون ناز صداتم
که آهنگ گیتارم شد
عکس تو به قاب قلبم
به سادگی خونه کرده
نمی گذرم از نگاهت
که واسم تسکین درده
به چشم سیاهت سوگند
با تو دلباخته ترینم
به ناز گیسوات سوگند
بی حضورت من غمینم
کاش میگفتم دوست دارم
ولی زبونم بند میاد
تو این همه عشق و تردید
دلم همش تورو میخواد
از تو فقط همین مونده
ترانه ای زیر بارون
غزل پاک اون اشکات
همیشه هست ورد زبون
با تموم دلخستگیم
هر جا بری باهات میام
اگه میگم دوست دارم
آخه فقط تورو میخوام
به هوای دستهای تو زمین خوردن
در گرمای تنت آب شدن،مردن
در هوسگاه معبد تو عریان رقصیدن
یا در آغوشت،لمس خدا را فهمیدن
با تو تا اعماق ناشناخته هارفتن
یا که با دلتنگی پلک ها رابستن
در چشم هایت اشک اشتیاق را دیدن
به بهای بوسه هایت زخم خوردن
با نفس های تو نفس کشیدن
نام تو را جای نامم نوشتن
من این جنون عشق را
من این پاره پاره های رگهای تنم را میپرستم...
شرابی تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش
که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شرو شورش
«خواجه حافظ شیرازی»
برو مرد بیدار اگر نیست کس که دل با تو دارد همان یک نفس همه روزگارت به تلخی گذشت شکر چند جویی در این تلخدشت؟ تو گل جویی ای مرد و ره پر خس است شکر خواه را حرف تلخی بس است. |
بــاغ رویــایــی...
مرا دیوانه نامیدند...
به جرم دلدادگیهایم.
به حکم سادگیهایم.
مرا نشان یکدیگر دادند و خندیدند!!!
مرا بیمار دانستند...
برای صداقت در حمایتهایم.
نجابت در رفاقتهایم.
نسخه تزویر را برایم تجویز کردند!!!
مرا کُشتند و با دست خود برایم چالهای کندند...
به عمق زخمهایم.
به طول خستگیهایم.
منِ بیمارِ دیوانه.
نمیخواهم رهایی را از چاه تنهایی...
که مردن در این اعماق تاریکی.
به از با آدمکها زیستن در باغ رویایی!!!