با اجازه تو!
جای خالی ات را به انتشار بوی شاخه گلی هدیه کرده ام
بدون تو اینجا قلبم ته مانده آرزوهایش را بدرقه می کند
و نا امیدانه نفسهای گرمت را به روی
کاغذ مقابلش حک می کند و بعد؛
به اجاق خاموش خاطرات پرتاب می کند
از تو چه پنهان دوباره بغض کرده ام؛
باید وضو بگیرم؛
از بس اذان چشمهای تو را نشنیده ام
تمام نمازهای نگاهم قضا شده است
حس غریبی دارم
مثل همه روزهای بارانی در دلم غوغاست؛
کاش می دانستم چرا اینهمه باران را دوست دارم ؛
حتی حالا که برایم یاد آور یک حادثه شوم است!
صدای باران به وجدم می آورد؛
از همیشه عاشقترم ؛
بوی خاک باران خورده که می آید
عطر سحرانگیز آغوشی برایم تداعی می شود
که از گهواره کودکی ها هم امن تر بود
ولرزش عاشقانه دستانی را به یاد می آورم
که هنرمندانه با همان ظرافتی که بر ساز می نشست
ترسها وتردید ها را از دلم می زدود و غرق تمنایم می کرد!
می دانی مهربان ؛
می دانی چند روز بارانی آمده ورفته ومن به دوریت دچارم ؟
می دانی دستهایم را چند بار غسل تعمید داده ام
در سیل داغ اشکها تا لایق پاکی دستهایت شوند
ولی هنوز توبه شان را نپذیرفته ای وباز نگشته ای
به التماس درد مندانه ام ؟
می دانی چه حالی دارم بی تو ؟
می دانی چه ناگزیرم اینجا؟
می دانی جسمی که آنهمه مدارایش میکردی
وزیباییش را می ستودی چه بر سرش آمده
وتو حتی نیستی که ببینی ؟
چشمهایی که طاقت دیدن باریدنشان را نداشتی
تا صبح مثل ابر بهاری باریدند
و کبوتر دلم بهانه لحظه دیدار تو را می گرفت...
تا صبح تمام لحظه ها رو شماردم
که مبادا سکوت شب قدرت فریاد رو از من بگیرد
اما خدا می داند که چقدر دلم می خواست در کنار من بودی
دستهایم رامیگرفتی و از چشمهایم حرف دلم را میخواندی ...
برای پیدا کردنت در غبار بی امان زمان جستجو کردم
و برای بدست آوردنت ایستادگی را آموختم
خود می دانی که هرگز به قصه شاه پریان اعتقاد نداشتم
وهرگز روزی را انتظار نمی کشم که او
مرا با اسب سفید خویش نجات دهد
وهمینطور خود را دلداده ای خسته از عشق نیز نمی دانم
بیا پای در ره نهیم...
پاهایت را با کفشهایی که فرسودگی ازآنان بدور باشند
خواهم پوشاند و دلم می خواهد راهیشان کنم
تا راه رفته را به انتها برسانند ٫
راهی را که خود نیز بدون مخالفت و بدون تجربه آغاز کردم
و همچنان ادامه می دهم بگو شهر عاشقان کجاست ؟
خانه خویش ؟ جایی که عشق ها جاودانه می باشند؟
ا ز ساکنانش برایم سخن بگو ...
اما می ترسم اگر به زبان بیاوری :
" شهرعاشقان و جود ندارد"
بگو خود نیز کیستم ؟
عاشقی چشم دوخته به آینده؟
اما می دانم تا جایی که جان در بدن دارم شوم پناهگاه تو
تو را من حس می کنم ٫ می گویم ٫ می خوانم ٫ و دوست می دارم
انتهای این جاده های طولانی و پر پیچ و خم را من نیز نمی دانم
اما خواستارهمراهیه همسفری همچون تو میباشم...
اینپست برای اطلاع دقیق دوست عزیزم صاحب امتیاز وبلاگ کمی با من مدارا کنه!؟...
آیا میدانید همکاری مار با شیطان باعث فریب حضرت آدم (ع) شد؟
شیطان که رانده ی در گاه حق گردید از بهشت او را دور نمودند وچون تا نزدیکی های درب بهشت می آمد که داخل بهشت شود ملائکه او را دور می کردند وبهنزد هر یک از حیوانات بهشت که می رفت تا او را مخفیانه وارد بهشت گردانند قبول نمی کردند.تا اینکه به نزد مار آمد که در خارج بهشت گردش می کرد وبه اندازه ی شتر بزرگی بود و دارای چهار دست و پا بود واز زیبا ترین حیوانات بهشت بود شیطان به او گفت مرا در دهان خود مخفی گردان که ملائکه مرا نبینند و مرا به حضرت آدم برسان که شوق ملا قات آنها مرا بیتاب کرده و من ضامن می شوم که از اولاد او به تو صدمه وارد نیاید ودر پناه من از شر آنها درا مان باشی.ما قبول کرد و شیطان را در دهان خود مخفی و وارد بهشت کرد واز این سبب خداوند به مار غضب کرد ودست و پای او را گرفت که تا ابد به سینه راه برود وپر یا پشم هر چه در بدن او بود ریخت و عریان گردیدودر اثر آنکه شیطان در دهن آن جای گرفت زهر در بین دندان های او پیدا شد وچون مار شیطان را در مقابل حضرت آدم و حوا آوردشیطان از دهان مار صدا زد ودر تفسیر امام حسن عسگری (ع) نقل شده که اول شیطان از دهن مار حوا را گول زد وبه او گفت اگر تو پیش از آدم از این درخت بخوری بر آدم مسلّط خواهی گردید واو مطیع تو خواهد شد پس اوّل مرتبه حوا از آن درخت خورد ودر او اثری پیدا نشد پس نزد حضرت آدم دوید و.قضیّه را برای او نقل کرد تا اینکه او هم مغرور شد وخورد و شیطان که از دهان مار با آنها سخن می گفت حضرت آدم خیال می کرد که ماربا آنها سخمن می گوید و شیطان از برای حضرت آدم وحوا قسم خورد که من خیر خواه شما هستم وقصد خیانت بر شما را ندارم وبه آدم گفت اگر از این درخت بخوری عمر جاوید پیدا خواهی کرد و آدم باور نمی کرد که کسی جرأت نماید قسم دروغ به خدا بخورد وباعث گول خوردن آنها بشود.
اعتراف |
آدم گفت: تقصیر من نبود . خودت خواستی. میتوانستی همانجا شکایت کنی که.... میتوانستی بار گناه به دوش نکشی.میتوانستی سکوت نکنی . تقصیر خودت بود. خودت خواستی همسفرم شوی والا من .... اما...اما چقدر خوب شد که همراهم آمدی . آخر بدون تو..... اما باز هم میگویم این تقصیر من نبود. خودت خواستی. مگرغیر از این بود که میتوانستی به درگاه خدا شکایت کنی. که تو نبودی...... که من بودم .من...... آآآآآآه... من بودم با طعم میوه ای که سالهاست زیر زبانم مانده . اما چقدر خوب شد که نگفتی . . حوا؟؟ . . . . حوا رفته بود. |